داستان کوتاه: \ کالای ایرانی \
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 97/6/14:: 11:36 صبحبسم الله الرحمن الرحیم
داستان کوتاه
" کالای ایرانی "
برای ماهها هر دوازده روز، از قنات آب زلال به پایشان رسانده بود . بیلِ همدانی اش را با شاخه ی درخت بیدِ دست نشان خودش دسته کرده بود و پای شان را پابیل . خوش بخت بود که امسال سرمای بهاری نزده شان و می تواند هلوهای هر کدام یک پیاله را به بازار برساند. صبحِ سحر اهل و عیال را جمع کرد و دویست سیصد کیلو – آنقدر که پیکان وانت " ایران خودرو" اش ببرد- چیدند و راهی بازار شد. بازارِ تره بار باید آفتاب نزده برسی و گرنه نمی خرند و او که آفتاب نزده رسید هم نخریدند. یکی که سویچ Kia اش را دور انگشتانش می چرخاند گفت خیلی رسیده. یکی که Peugeot دویست و شش اش را تازه پارک کرده بود گفت خوب نرسیده. یکی که به Mazda3 اش تکیه داده بود گفت کیلویی دویست تومن پیاده کن. یکی که به شاگردش اشاره می کرد دسته چک اش را از داخل CHANGAN اش بیاورد گفت چک میدم کیلویی سیصد. زنی هم سرش را از داخل JAC اش درآورد و گفت برای مهمانی شب اش پنج کیلو دست چین می خواهد! باخودش گفت می برم توی خیابانها می گردانم و می فروشم. چلاق که نیستم. رفت داخل شهر و آزاد شهر را که بهتر بلد بود و پولدار می شناخت انتخاب کرد. سر میلانی پیچید و در سایه ای ایستاد و هلوی یکی یک پیاله اش را فریاد کرد. مردم یکی یکی رسیدند و جنس را شناختند و از رنگ و بو به مزه شان پی بردند. سرش شلوغ شد بطوری که به درایت خودش آفرین گفت. مثل برق چند جعبه کیلویی 2500 تومان فروخت و حجم پول ها کم کم به جیبش فشار می آورد. می خواست دوباره به درایت خودش آفرین بگوید که یکی گفت آقا جمع کن! آقایون! خانم ها! متفرق شین! سرش را که بلند کرد فردی کت cK بر تن را همراه پلیس دید. توی دلش خالی شد. توضیح دادند که فروش دوره گردی میوه ممنوع است و میوه فروش های حاشیه خیابان که فلانها تومان مالیات می دهند شکایت کرده اند و شکایت شان مثل برق به بازداشت او منتهی شده است. همراه پلیسی که با گوشی Samsung اش بازی می کرد نشست پشت فرمان و رفت به سمتی خارج شهر که بعدا فهمید پارکینگ است و ماشینش توقیف شده ولی هلوهایش را می تواند با خودش ببرد البته بعد از صورت جلسه. عجز و التماس هایش شب را فایده نبخشید و فردا صبح با دادن پول پارکینگ از جریمه و دادگاه ش گذشت کردند. با خودش گفت هلوهایم را هنوز دارم. می برم بیرون شهر حاشیه ی جاده می فروشم. همین کار را کرد. خروجی بهشت رضا را انتخاب کرد که مردم رقیق القلب شده هلویی به بدن بزنند و ویتامین های خارج شده با اشک را جایگزین کنند. اینجا هم هجوم خریدارانی که اصل بودن جنس خوش بو و رنگش را تشخیص می دادند اورا به یاد تجربه ی دیشب اش انداخت و دلهره به جانش افتاد. سرش را که بلند کرد بععله ماشین آژیرزن اداره راه را دید که مستقیم به سمتش می آید. هنوز دست و پایش را جمع نکرده بود که مأموران اداره راه با تابلوهای ایستی که Made in Chaina یش مشخص تر از Stop اش بود، توجیه اش کردند که حریم جاده محل فروش میوه نیست و باعث ناامنی عبور و مرور می شود. با خودش گفت من که از رو نمی روم. می برم خواجه مراد اصلا. امروز جمعه ست مردم برای گردش که می آیند هلویی هم می خرند. ابتدای خواجه مراد که تجمع گردشگرانِ نشسته در سایه های درختانِ نه چندان انبوه بیشتر بود درب قسمت بار ماشینش را باز کردو شروع به فروختن کرد. اینجا از هجوم مردم برای خرید ترسی در دلش نیفتاد چرا که نه میان شهر بود و نه حاشیه ی جاده . اما اشتباه کرده بود و باید ترس در دلش می افتاد! چون فردی با لباس فرم انتظامات که بیسیم Motorolla اش را دائم جلوی دهانش می گرفت و چیزهایی می گفت به او نزدیک شد. بدون اینکه چیزی بگوید با اشاره ی همان motorolla اش به او فهماند که جمع کند و از اینجا برود. انگار از تکرار این کار خسته بود. سوارِ ماشینش شد. به سمت روستا حرکت کرد. خورشید زردِ خسته ی عصرگاهی درست وسط پیشانی اش شلیک می کرد. رادیو را که روشن کرد و تبلیغ LG و Samdung و huawei تمام شد گوینده گفت: سال حمایت از کالای ایرانی را گرامی می داریم!